داستان”دختری گمشده در جنگل”
دختر کوچولویی با پدر و مادرش زندگی می کرد . دختر کوچولو خیلی دوست داشت به جنگل برود . اما پدر و مادر دختر به او اجازه ندادند . اسم دختر آمیلا بود . یک روز پدر و مادر آمیلا رفتند سرکارشان و آمیلا خودش تنها خونه بود . او خیلی دوست داشت به جنگل برود وقتی که آمیلا دید که پدر و مادرش اینجا نیستند آمیلا تصمیم گرفت به جنگل برود. آمیلا از خانه بیرون رفت و به جنگل رفت . رفت و رفت جنگل تمام نشد. ایستاد و فکر کرد دور و اطرافش را نگاه کرد با خودش گفت ،من کجا هستم ، آمیلا در جنگل گم شده بود . همین طور به راهش ادامه داد رفت و رفت تا شب شد. آمیلا خیلی ترسیده بود و یک جا را پیدا کرد و آنجا خوابید وقتی که بیدار شد و دید که صبح شده است و باز هم به راهش ادامه داد . آمیلا داشت راه می رفت ناگهان صدای شنید و گفت کیه؟ آمیلا ترسیده بود و در جواب گفت یک دختر هستم و آمیلا گفت شما کیستی ؟ دخترک در جواب گفتم من اینجا در جنگل زندگی می کنم .گفت که می توانم به تو کمک کنم . آمیلا و دخترک باهم همراه شدند و بازی کردند . دخترک همه جاهای قشنگ جنگل را به آمیلا نشان داد . آمیلا گفت من باید برگردم پیش خانواده ام ، دخترک چون در جنگل زندگی می کرد وجنگل را می شناخت به آمیلا گفت من راه خروج جنگل را میدانم . دست آمیلا را گرفت و آمیلا را به خانواده اش رساند. و آمیلا به این دختر پیشنهاد داد شما هم کنارم بمان دختر قبول کرد با هم دوست شدند و زندگی خوبی و خوشی را سپری کردند.
✍️..زینب پره عضوی کتابخانه وشنام دری